نوشته اصلی توسط
marjan11
سلام دوستان
اولین باره دارم اینجا پیام میزارم
یه زن 27 ساله هستم
از زندگی سیر شدم از روزی که ازدواج کردم بجز دوران ماه عسلمون یه روز خوش ندیدم تو زندگی زناشوییم
با شوهرم دوست بودم بعد چند مدت دوستی ازدواج کردیم دوران دوستی خوب نمیشه از اخلاق ادما دقیقا سر در اورد بعد از عقد فهمیدم که شوهرم یه ادم رفیق بازه بیشتر وقتشو با دوستاش میگذروند و فقط زمانهایی که نیاز جنسی داشت به سمت من میومد چندماه بعداز عقد منم رفتم سرکار گاهی وقتا شوهرم ازم پول میگرفت منم همش باخودم میگفتم طفلک خوب کلی خرج داره باید پول عروسی جمع کنه
خانوادش از اول راضی به این ازدواج نبودن به قول خودشون من در شان پسرشون نبودم خانواده منم که به کل مخالف بودن
بعد عروسی خونه مادرشوهرم موندیم که یه پولی جمع کنیم و خونه بخریم من سرکار میرفتم پولایی که شوهرم ازم میگرفت بیشتر شد وقتی اعتراض میکردم میگفت میدم به مامانم خرجی خونه خوب منم روم نمیشد برم از مامانش بپرسم که واقعا اینکارو میکنه صورت خوبی نداشت همیشه هم پول کم میاورد میگفت ندارم خانوادشم همش تیکه مینداختن زنت ولخرجه منه بیچاره هرگز حتی پول ارایشگامم ازش نمیگرفتم
بعد از مدتی دیدم اینطوریه منم اسرار کردم خونه جدابگیریم خیلی بهشون برخورد که تو از مادرمون بدت میاد نمیدونم خوشی زده زیر دلش مفت میخوره و جفتک میندازه این حرفارو شنیدم نه اینکه از خودم در بیارم
بعدیکسال خونه گرفتیم بهش شک کرده بودم بعدچندماه فهمیدم شوهرم معتاده فهمیدم خانوادش میدونستن معتاده به من چیزی نگفتن بهشون گله کردم چرابهم نگفتین گفتن نمیخواستیم ناراحت بشی کسایی که تا دیروز به چشم دشمن بهم نگاه میکردن بعداینکه من فهمیدم داداششون معتاده شدن برام دایی مهربانتر از مادر
به خانوادم نگفتم نمیخواستم ناراحتشون کنم دو سال تحمل کردم ترک کنه یبار خابوندنش نشد همش با جنگ و دعوا ازم پول میگرفت
6 ماه پیش دوباره خوابوندنش منم همه چی رو به خانوادم گفتم اوناهم ناراحت شدن چرا گفتی ابروی داداشمون رفت
یروزی با همه وجودم عاشقش بودم الان که واقعا داره سعی میکنه ترک کنه به کمکم احتیاج داره ازش بدم میاد حتی وقتی بهم دست میزنه حالم ازش بهم میخوره مهربونی های خانوادش برام مثل زهرماره
خانوادم میگن باید جداشی نمیدونم باید چکار کنم